دوشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۰ - ۰۷:۴۳
۰ نفر

2 روز تعطیلی پی در پی پیش آمده بود و با همسرم و 2فرزندم به این نتیجه رسیده بودیم که حتما سری به ییلاق دایی‌مان بزنیم؛ منظور اینکه به خانه دایی برویم، نه اینکه ییلاق در ید مالکیت ایشان باشد! اما به مصداق مثل معروف؛ من در چه خیالی بودم و فلک در چه خیال.

طنز

زنگ در به صدا درآمد و دقایقی بعد، متوجه شدیم که 2 خانواده از بستگان ما که در یک منطقه کوهستانی استان لرستان اقامت دارند، آمده‌اند این دو روز را در تهران گردش کنند!... چاره‌ای نبود باید قید سفر را می‌زدیم و در تهران می‌ماندیم؛ به خصوص که آنها مقادیر زیادی کره و پنیر و عسل هم با خودشان آورده بودند.

اما از همان لحظه‌های اول ورودشان، برق خانه ما رفت و خوردیم به تنگ گرما!... پنجره‌ها را باز کردیم و دو تا بادبزن به دست دو نفر از میهمانان سالخورده دادیم تا خودشان را بادبزنند، اما از بس دستپاچه بودیم من و همسرم، دو بار دوان دوان پنکه قدیمی را از انباری بیرون کشیدیم اما پس از اینکه به طرف پریز برق رفتیم، یادمان آمد که برق نداریم و این شد اسباب خنده! از قضا میهمانان ما که به هوای خنک دیار خودشان عادت داشتند، مدام عرق می‌ریختند و شاید هم توی دل خودشان می‌گفتند که چرا توی این گرمای شدید راه افتاده‌اند و آمده‌اند تهران، اما بچه‌ها به‌رغم گرمای شدید، انگار توی دلشان قند آب می‌کردند، شاد و خندان بودند و عراق‌ریزان به این طرف و آن طرف می‌دویدند.

یاد ایام قدیم و زیرزمین‌های خنک تهران افتادم که حالا از ما دریغ شده است. وقتی شب رسید و بازهم گرما همه را کلافه کرده بود، میهمانان ما با اصرار فراوان از ما خواستند که دسته‌جمعی به شهر خنک آنها برویم. از خیر خانه دایی گذشتیم و راه سفر طولانی را در پیش گرفتیم؛هرچه بود از تحمل گرمای جانگداز بهتر بود!

اما مشکل اصلی، بچه های مهمانان ما بودند که همچنان دوست داشتند جاهای دیدنی و شهربازی های تهران را ببینند.پنکه قدیمی ما که با قطع برق از کار افتاده بود در اینجا موثر افتاد و چون بچه ها دوستش داشتند به آنها بخشیدیم و همگی روانه سفر شدیم.

کد خبر 140552

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز